ردپای یک ستاره در آسمان شهادت
ردپای بعضیها و بعضی ردپاها تا همیشه ماندگار است و دیدنی. آن ردپا و صاحبش گاهی در یاد آدمها میمانند و گاهی از این هم بالاتر
نویسنده : سحر شهریاری
نگاهی به زندگی و وصیتنامة شهید «محسن سرخاب»
فانوس
ردپای بعضیها و بعضی ردپاها تا همیشه ماندگار است و دیدنی. آن ردپا و صاحبش گاهی در یاد آدمها میمانند و گاهی از این هم بالاتر، میشوند تابلوی یادگیری و یادآوری. ردپا، ردپاست؛ خواه صاحبش تو را به یاد خاطرههای تلخ بیندازد یا به یاد خاطرات خوب. اما گاهی صاحب ردپا پیدا نیست، از خودش و یا جای پایش اثری نیست، به جز یک راه، یک راه گشوده شده برای عبور دیگران؛ برای رسیدن دیگران.گاهی هیچچیز باقی نمیماند جز یک مسیر؛ یک مسیر که با عشق باز شده است، با عقیده، با هدف. حالا اگر این راه بهقیمت زنده نماندن آن راهگشا باز شده باشد چه؟ اگر آن آدم راه را از خاک و برف بزداید و با خون، فرشش کند چه؟ ردپای شهید، خون اوست، آنگاه که به زمین میریزد. برای ادامه داشتن، برای هدایت و برای گسترش حقیقت. خون شهید تا ابد راهگشاست تا دیگران به بیراهه نروند. خون شهید جاودانه است، حتا اگر جای پایش لابهلای روزمرگیها گم شود.... این شهدا ستارهاند، راه را میتوان با آنها پیدا کرد.1
مرام شهید، مرام موفقیت و کامیابی آنی نیست. مرام شهید، مرام اعتماد بهنفس در یک چشم بههم زدن، پولدار شدن در یک شب و مشهور و محبوب شدن در چند دقیقه نیست؛ مرام شهید، مرام فتح قلههای انسانیت است، نه وصل به لذتهای دنیا. شهید بازاریابی نمیکند؛ که سود و زیان بازار دنیا را نشان میدهد، تا فرمول «ولا خوفٌ علیهم ولا هم یحزنون» را دست مردم بدهد. رمز جاودانه شدن در محضر خدا، رمز محبوب شدن در بین اهالی آسمان، رمز شهرة آفاق شدن در عین گمنامی، رمز روزی خوردن در نزد معبود، رمز دستیابی به نعمتهای بیپایان بهشت؛ «الا قلیلاً سلاماً سلاما. و اَصحابُ الیمینِ ما اصحاب الیمین»2
مرام شهید، مرام سیرابشدن از سرچشمه است، نه شکمچرانی دنیایی آن هم از سراب. مرام شهید، مرام ریشه زدن، گل دادن، سرسبز کردن و جانبخشی است، نه بیخاصیتی و پوچی و بیثمری. «حقیقت این است ما برای گسترش عشق به دنیا آمدیم و میمیریم....»3
شهید «محسن سرخاب» یکی از آن ردپاهای ماندگار است، یکی از آن ستارههای درخشان، یکی از آن فاتحان قلة انسانیت که محاسبة نفس و مراقبة معنوی ماندگارش کرد. او به آنچه میدانست، عمل کرد و سفرة فهم و معرفتش را گشود تا مشتاقان بیایند و از برکت جانفشانی او درس تقوا را قوت جان کنند. آنگاه که در سال 1343 در دماوند به دنیا آمد، تا 19 مهر 1363 که در شهر شقایقهای مجروح «سردشت» به خدا پیوست، حیاتی سراسر عشق و ارادت ترسیم کرد. محسن، مصداق عینی آن متقینی بود که مولای دوجهان امیرمؤمنان در وصفشان فرمود: «عظم الخالقُ فی انفسهم فَصَغُرَ مادونَهُ فی اَعینهم؛ آنچنان خدا تمامی حجم دلشان را پر کرده که جا برای غیر خدا نمانده است.»4
آنجا که واژهبهواژه وصیتنامهاش راهگشایی میکند و راهنمایی؛ «تمام خواهش من از خانوادة عزیزم این است که بعد از شهادت من عزاداری نکنید... بلکه باید خوشحال باشید که از وجود پرثمرتان یک شهید پرورش دادهاید. من از شما نبودم، بلکه امانتی بودم نزد شما. مرا قدرتی بزرگ که مافوق همة قدرتهاست، بهصورت امانتی نزد شما گذاشته بود و حالا آمد بهطریقی امانت خود را پس گرفت. شما باید خوشحال باشید که این امانت را بهخوبی و بهنحو احسن به صاحب اصلیاش بازگردانیدهاید.»
و آخرین ردپایش را آنچنان بر صفحة جان زمین حک کرد تا ذرات خاک، روز حشر گواهی دهند به حیات کوتاه، اما عمیق انسانی که جبهه محل تبلور معرفت و ایمان مخلصانهاش گشت. محسن نوشته بود: «ای کوههای بلند و سربهفلک کشیدة کردستان، شاهد باش که چگونه در این سرزمین رزمیدهام.» و آن روز شاهدان همیشة تاریخ، شهیدان حماسهآفرین، نشانی جاده را میدهند و میپرسند به کدام مقصد رسیدید؟ اصلاً رسیدید؟ در روز موعود، «فی یومٍ شاهد و مشهود» ردپای خونین محسن و همرزمانش از جهاد اکبر ما میپرسند....
از پس دنیای پر از نقاب نفاق و نیرنگ، از پس دنیای پر از رمز و راز «کلاهخود را سفت چسبیدن» و «همرنگ جماعت شدن»، ستارهای از فراز کوههای کردستان میدرخشد و با قلبی شیفته و آباد شده به تقوا، پناه میبرد به خداوند، برای کامیابی و موفقیت ابدی.
او نه هنرپیشه است، نه روانشناس، نه نویسنده است، نه سخنران؛ او شهید است که امروز حماسه میآفریند تا فردا را با خون خود تضمین کند و محسن، ستارة مشهور بینالعرشین با عرفان و تقوای بیستسالهاش برای من و تو راهگشایی میکند و آنچنان به خدایش پناه میبرد از بدیها، که از تمام تئوریها سبقت بگیرد و ثابت کند که اصلاً فلسفة حیات، «عمل» است.
او باکی ندارد که مردم حتا یادشان نیاید این راه هموار شده از اثر خون کیست. او بالهایش را گشوده است برای به اوج رساندن درک و فهم زمینی اهالی دنیا.
این جملههای بینظیر را محسن بیستساله نوشته است؛ اقتدا به این مسیر خونرنگ و اهتزاز پرچم تعالی و تقوا با من و توست که پا در مسیر قدمهای او گذاشتهایم....
بارخدایا ازکارهایی که کردم به تو پناه میبرم از جمله:
- از اینکه حسد کردم؛
- از اینکه تظاهر به دانستن مطلبی کردم؛
- از اینکه زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم؛
- از اینکه در غذا خوردن بهیاد فقیران نبودم؛
- از اینکه مالی را که به تو تعلق داشت، از آن خود حساب کردم؛ در حقیقت مالک اصلی خداست، این امانت بهر روزی نزد ماست؛
- از اینکه مرگ را فراموش کردم؛
- از اینکه قاهقاه خندیدم و سختی آخرت را فراموش کردم؛
- از اینکه در راهت سستی و تنبلی کردم؛
- از اینکه عفّت زبانم را به لغات بیهوده آلودم؛
- از اینکه برای دوستم آرزوی کفر کردم که ایمانم نمایانتر شود؛
- از اینکه به کسی دروغ گفتم که آنجا حق این بوده است که راست بگویم؛
- از اینکه در سطح پایینتر جامعه زندگی نکردم؛
- از اینکه منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند؛
- از اینکه امامم را نشناختم و محبت او را در دل نداشتم و بهگفتة پیغمبر(ص) هرکس بمیرد و امام خویش را نشناسد، مانند کسی است که در جاهلیت مرده است؛
- از اینکه دیگری را وادار کردم تا به بزرگی من اعتراف کند و از بزرگی تو بازماند؛
- از اینکه شب برای نماز شب بیدار نشدم؛
- از اینکه دیگران را به کسی خنداندم، غافل از آنکه خود خندهدار تر از همه هستم؛
- از اینکه لحظهای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم؛
- از اینکه حق والدینم را ادا نکردم؛
- از اینکه در مقابل متکبرها، متکبرترین، و در مقابل اشخاص متواضع، متواضعتر نبودم؛
- از اینکه همواره خشم بر عقلم غلبه داشت؛
- از اینکه با تکبر و بیسلام از پهلوی دوستم رد شدم، با اینکه متوجهاش شده بودم؛
- از اینکه چشمم گاهی به ناپاکی آلوده شد؛
- از اینکه شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم؛
- از اینکه زبانم گفت بفرمایید، ولی دلم گفت نفرمایید؛
- از اینکه حرف حق شنیدن برایم مشکل بود و منطقی نبودم؛
- از اینکه نشان دادم کارهای هستم، خدا کند پُستومقام پَستمان نکند؛
- از اینکه ایمانم به بندهات بیشتر از ایمانم به تو بود؛
- از اینکه بر خود چیزی پسندیدم و بر بندهات نپسندیدم؛
- از اینکه منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از اینکه تو بهتر از دیگران میدانستی و باحافظهتری؛
- از اینکه سعی داشتم کار بدم را حضوری جمعی توجیه کنم با آنکه میدانستم غلط است؛
- از اینکه در سخن گفتن و راه رفتن، ادای دیگران را درآوردم؛
- از اینکه رسوا شدن در دنیا برایم دشوارتر از رسواییهای آخرت بود؛
- از اینکه حق محبت دیگران را ادا نکردم؛
- از اینکه غیبت دوستم را کردند و من از ته قلب خوشحال شدم؛
- از اینکه در نظریهام شک نکردم، تعمق نکردم و فکر میکردم هرچه میگویم، صحیح است؛
- از اینکه پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند؛
- از اینکه سر هر قراری باید میرفتم، دیر رفتم یا اصلاً نرفتم؛
- از اینکه مبالغه در حرف زدن کردم و چیزی را بزرگتر از آنچه بود، نشان دادم؛
- از اینکه از گفتن مطالب غیرلازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم؛
- از اینکه خلاف وعدههایی که داده بودم، عمل کردم و یا زیر قولم زدم؛
- از اینکه شکر نعمت را بهجا نیاوردم و دلم میخواست کاش زیباتر و غنیتر بودم؛
- از اینکه رعایت بهداشت جمعی را نکردم (حمام، مسواک، خانه، ناخن، غذا و...)؛
- از اینکه ملاک بزرگی را مقام، پول، تحصیلات، زیبایی و کلام قرار دادم؛
- از اینکه فقر مادی، بیسوادی یا موفقیت اجتماعی کسی، این اجازه را به من داد که خود را بالاتر بدانم؛
- از اینکه جایی که باید امربهمعروف و نهیازمنکر بکنم، نکردم؛- از اینکه کاری را که باید فیسبیلالله میکردم، نفع شخصی، مصلحت یا رضایت دیگران را نیز درنظر داشتم؛
- از اینکه شب بهیاد تو بهخواب بروم بلکه به فکر این بودم که فردا چه کنم؛
- از اینکه نماز را بیمعنی خواندم و حواسم جای دیگر بود، در نتیجه دچار شک شدم؛
- از اینکه دراثر غرور، آزادی عمل و آزادی فکر را از دیگران سلب کردم؛
- از اینکه یک کار واجب را بهخاطر یک مستحب رها کردم؛
- از اینکه وقتی که غیبت دوستم را کردند، درصدد خوبیهای او نبودم و از او دفاع نکردم؛
- از اینکه کسی را سرزنش بیجا کردم یا اگر بهجا بود، در جمع او را سرزنش کردم؛
- از اینکه فراموش کردم باید خداگونه شوم، بلکه دوست داشتم کاری کنم که شبیه دیگری بشوم؛
- از اینکه وقتی دیگران در کارها موفق نشدند، خوشحال شدم؛
- از اینکه به کوچکتران سالاری کردم؛
- از اینکه در کار دیگران تجسس کردم و دوست داشتم از حرفها و اسرار آنها سردربیاورم؛
- از اینکه از خودم تعریف کردم یا حرفهای نگفتنی را برای دیگران توجیه کردم؛
- از اینکه در موقع خواندن کتاب در این فکر بودم که به دیگران یا به خود بگویم فلان کتاب را خواندم و فکر یادگیری و بهکار بردن آن نبودم؛
- از اینکه شاید امروز آخرین روز عمرم باشد را در کارهایم دخالت ندادم؛
- از اینکه حاضر نشدم بگویم، نمیدانم؛ حتا در لحظهای که نادانیام برملا شده بود؛
- از اینکه خودکشی کردم: والعصر، اِنَّ الآنسانَ لَفی خُسر، اِلا الَّذینَ آمَنوا و عَمِلوا الصّالِحات و تَواصَوا بِالحَق و تَواصَوا بالصَّبر؛
- از اینکه اسراف نکردن و اقتصاد و میانهروی را رعایت نکردم؛
- از اینکه به دیگران اجازة دست زدن به چیزی یا انجام کاری را دادم که مسئولش نبودم؛
- از اینکه به امانتی خیانت کردم؛
- از اینکه حجاب چشم، گوش، دست و پا را فراموش کردم؛
- از اینکه در سخن کسی پریدم و حرفشان را قطع کردم؛
- از اینکه از تو ناامید شدم و فکر کردم مشکلم را نمیتوانی حل کنی، اِنَّ الله عَلی کُل شَیءٍ قَدیر، درحالیکه یأس از رحمت تو گناه است؛
- از اینکه بدون اجازه به مالی که مال خودم نبود، دست زدم و در آن دخالت کردم؛
- از اینکه پوزش خواستن و معذرت خواستن برایم مشکل بود؛
- از اینکه روزه را فقط در چیزی نخوردن و ننوشیدن دانستم، درحالیکه اعضای دیگر روزهدار نبودند؛
- از اینکه روزهخواری کردم؛
- از اینکه درنظرم کمیت چیزی باارزشتر از کیفیت آن بود؛
- از اینکه کاری را عمداً کردم که دیگران ببینند و یا خواستم هدف کاری را وارونه جلوه دهم؛
- از اینکه بیدلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هرکسی را مسخره کردم؛
- از اینکه کسی با من حرف میزد و من بیاعتنا بودم؛
- از اینکه کسی مرا صدا میزد، اما من خودم را از روی ترس و یا جهل یا حسد یا غیره به نشنیدن میزدم؛
- از اینکه برای ارضای نفس و غریزه، در سؤال کردن و فشار آوردن بر کسی آنقدر پیش رفتم تا آنکه «نمیدانم» را از زبانش بیرون بکشم؛
- از اینکه چیزی را که باید بگویم، آنجا لب فروبستم و جایی که باید سکوت میکردم، لب به سخن گشودم....
پی نوشت ها :
(1) رهبر معظم انقلاب.
(2) سورة واقعه.
(3) سلمان هراتی، شاعر معاصر.
(4) خطبة متقین امیرالمؤمنین(ع).
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}